باب آخر...
وقتش رسید؛
انتظار زیادی کشیدم؛
آنقدر که دیگر دفترم پر شده از خاطرات پشت در ایستادن...
حرف های نگفته ام را گفتم ؛ اما نه به آنکسی که میخواستم...
گفتم،به آیینه ای کی روبه رویم بود.
گفتم،به آتشی که در وجودم بود.
گفتم،به هزار توی افکارم.
گفتم که شب هایم پر ستاره شوند؛
گفتم که روزهایم ابری شوند؛
گفتم که هوایم بارانی شود؛
همه اش خواسته های محال بود...
رویاهایی که داشتم ، آرزوهایی که در آغوش گرفتم ، چتری که زیر باران بستم.
فهمیدم، دوستانم در خنجر زدن آنچنان مهارت داشتند که دشمنانم نداشتند؛
دشمنانم از جلو میزدند و دوستانم از عقب
هر چند به کام من انتظار کشیدن تلخ شد؛ قبل از اینکه آن در لعنتی باز شود ، لاکن ارزشش را داشت!
فهمیدم!
آنکس که ، دست نیازمندی به سمتش با شرمساری دراز شده را دوست دارد؛ نه برای کمک کردن ، بلکه برای سیلی زدن به دستان سردش...
دیدن حقیقت تلخ تر از گفتن حرف هایم به خودم بود... و جالب اینجاست که تو چگونه به همه ی آنها دانایی! چقدر حقیقت دیده ای که اکنون این چنان خونسردی؟ تو خود نیز حقیقت هستی لاکن حقیقتی که نمیتوان نه دید و نه شنید.
rex#
- ۹۶/۱۲/۰۶